یه خاطره از بابا لره که عنوان نداره!

چن روز پیش ستی تپله از دانشگاه رفته بود نمایشگاه کتاب.تو نمایشگاه انقد حواسش به غرفه ها و کتابا بود متوجه گذر زمان نشد .یهو به خودش اومد و دید ساعت ۹ شده !! 

با کلی عجله رفت به سمت خونه و تازه ساعت ۱۰.۵ رسید . وقتی رفت تو خونه و سلام داد. بابا لره گفت بابا جان امشب دیر نکردی ؟؟؟ 

 

ستی تپله ام گفت : نه بابا مثل همیشه اومدم خونه .( ترسیده بود خواست کتک نخوره

بابا لره ام گفت : باشه بابا جان من فکر کردم که دیر کردی ! 

 

 

نه خدایی شما بگید این تو دیوار رفتن نداره ؟؟؟ مگه میشه بابای ادم یادش بره دخترش چه ساعتی بر میگرده خونه !!( البته نرفتم ت و دیوار ٬چون کلی حال کردم که بابام انقد بهم اعتماد داره ) 

------------------------------- 

پی نوشت : به بزرگیه خودتون ببخشید اگه مه همیشه نبود ٬ آخه از خونه نمیتونم نت بیام واسه همین تو محل کارم تایپ کردم اینه که عجله ای شد .

نظرات 10 + ارسال نظر
داود یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:28 ق.ظ

ستی خانم نداشتیما!باید میرفتی تو دیوار دیگه!!راستی ستی مطمئنی بابالره ساعتشو کشیده جلو؟!

comix یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:53 ق.ظ http://reminders.blogsky.com

سلام گلی
یعنی دعوات می کرد خوب بود؟
خب هیچی نگفته بهت بده؟؟
خب بابا لره به روت نیاورده
عجب بچه ای هستی تو!!

کوروش یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:18 ب.ظ http://happy-lover.blogsky.com/

آری یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ب.ظ http://ary-f.blogfa.com/

اینو میگن بابای لر دوست داشتنی

اره بابای خودتم بود همین و میگفتی ؟

بهنام خدادوست دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:26 ق.ظ

سلام
خیلی با حال بود مسسییییییییی

ممنونم بهنام جان

comix دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:11 ب.ظ http://reminders.blogsky.com


چرا واسه من پاسخ نداره !!!

الهی بگردم وقت نکردم جواب بدم معذرت میخوام خانمم

vahid-iq سه‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:53 ب.ظ http://vahid-iq.blogfa.com

سلام

راستش بابالره که یادش رفته دخترش کی مییاد خونه خوبه .

من یادم میره که خودم کی آمدم خونه . دیروز بابام کلی بحث کردیم آخرش هم بهم اثبات کرد که 3 بعدازظهر آمدم خونه نه 6 .

خوبه بابات هست

آری پنج‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:29 ب.ظ http://ary-f.blogfa.com/

آره بابای خودم هم بود همینو می گفتم
بابا لرا گاهی ادم رو کمی دلخور میکنن اما قلبشون صاف و پاکه
دوست داشتنی هستن به خدا
بابای من که هر یک شنبه که هوس کنم یکم خوابم رو طول بدم اونم هوس میکنه بزنه تو این هوسم قبلنا سر ۶:۳۰ زنگ میزد حالا یه ذره مامان میزارتش سر کار که برو شیر نون ...بخر یا ورزش کن که من بتونم یه یه ساعتی در خواب ناز فرو برم
بابا لرمه دیگه

اخی
خدا زیاد کنه بابا لره ها رو
بابات کجاست؟ نگو که دوری ازش

الناز دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ب.ظ

بازم به حمایت از بابا بزرگ
عاچقتم بابایی

بابا هم گفت ببوسمت خواهر زاده

آرزو شنبه 5 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:03 ب.ظ

فدات اماسعی کن دل کسی رو نشکنی

مرسی حواسم هست اما یه وقتاییی ادم بی خبره از اون چیزی که دل بقیه ادمارو میشکونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد