ماجرای سر کار رفتن ستی تپله

ستی تپله چند وقتی بود دنبال کار میگشت .بالاخره بعده کلی گشتن تو یه شرکت صادراتی به عنوان حسابدار مشغول به کار شد .

چند روزبعد نقطه خانم که دوست ستی تپله اس اومد که به ستی سر بزنه . تا ستی رفت چایی بیاره ،بابا لره که گوش مفت گیر آورده بود شروع کرد به حرفیدن و تعریف کردن از کار ستی !

- آره باباجان ؛ستی تو یه شرکت آمریکایی کار میکنه ( زبون لری یکم پیچیده اس ! اینجا منظور بابا لره یه شرکت صادراتی بوده ) !شرکته خیلی بزرگه صد تا دویست تا کارمند داره ( اینم باز همون پیچیدگی اس! 20 نفر !) جاش خیلی خوبه واسه خودش دم و دستگاهی داره ( یه میز داره خب!!!!!!!!) !

ستی رئیس یه قسمتیه!چن تا حسابرس زیر دستش کار میکنن ( باور کنید این دیگه هیچ توجیهی نداره ! خودمم نمیدونم اینو از کجاش اورده ! اگه فهمیدید به منم بگید!) و ..

ستی تپله که از وسط حرفای بابا لره رسیده بود ،فکر کرد بابا داره از کس دیگه متعریفه!پرسید بابا کی رو میگی ؟؟

اونوقت بابا لره گفت : شرکت شما رو میگم باباجان !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ستی تپله فکش چسبید به زمین !علامت تعجبم اگه قیافه ستی میدید تعجب میکرد !

حالا شما بگید ستی تپله جز اینکه با سر بره تو دیوار چیکار باید کنه؟؟ ؟
   
نظرات 8 + ارسال نظر
سمانه سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:31 ق.ظ

همون کامنت قبلیه که برات گذاشتم
از مارا خودت بگو
بعد بگو بابالره جز اینکه با سر بره تو دیوار چیکار میتوننه بکنه؟

امید سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:35 ق.ظ

اینم جالب بود ولی به پای جومونگ نمی رسه !!!

ستاره سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ق.ظ http://babalore.blogsky.com

سمانه جون هر چی باشه من دختر خودشم :دی
امید جونم حالا فیلم دیدنش کلی داستان داره
صبر کن تا بقیه شو بشنوی

علیرضا سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:39 ق.ظ http://foozoolkoochoolo.com

ستی تپله چند وقتی بود دنبال کار میگشت .بالاخره بعده کلی گشتن تو یه شرکت صادراتی به عنوان حسابدار مشغول به کار شد .
خیلی نگران کارش بود که از دستش نده چون خیلی زمان برده بود که بتونه کار خوب پیدا کنه اونم چی ریئس یک بخش حسابداری:(( چالب نه ؟خدا شانس بده بخاطر همین به بابا لره سپرد که حواشو داشته باشه ... یه روز بارزرسی آمد برای بررسی کار شرکت سته تپله تا رفت یه چایی بیاره از کارش تعریف کنه از قضا با بابا لره برخورد کرد و ازش پرسید کار شرکت خوبه؟ بالره هم که قصدش خیر بود گفت ؟ ((اره خدا سته تپله رو خیلی دوست داره. بازرس گفت چه طور مگه؟ بابا لره گفت؟ آخه این شرکت و فقط خدا نگه داشته هر شرکت دیگه ای بود تا الان ورشکست شده بود))=((
ستی تپله که از وسط حرفای بابا لره رسیده بود ،فکر کرد بابا داره از کس دیگه متعریفه!پرسید بابا کی رو میگی ؟؟
اونوقت بابا لره گفت : بابا جان راجب شما میگم که چقدر خدا دوستت داره !!!!!!!!!!!!!
حالا شما بگید ستی تپله جز اینکه با سر بره تو دیوار چیکار باید کنه؟؟ ؟

علی جان دوتا نکته
۱- اینا خاطرات هستن یعنی واقعا اتفاق افتادن !حالا من با یکم مبالغه مینویسمشون. برام با همین سوژه ای که هست نظرتو یزار
۲-تو کلن یه داستا جدید نوشتی قصه منو اصلاح نکردی

حمیدرضا سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:28 ق.ظ

جالب بود... پس تا برنامه بعد....

کاوه آزاد سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:40 ب.ظ http://sybryae.blogspot.com

سلام ستی تپله
این نوشته هات باحاله
شاعر که نمیشی
حداقل نویسنده ی طنز میشی

خیلی باحال بودن

ستاره سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:51 ب.ظ

کاوه جونم یعن یانقد شعرام بده ؟؟

سهیل چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:34 ق.ظ

بابا ایوالله کارت خیلی درسته
از غمگینی درمون آوردی :ی

فدات شم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد