یه خاطره از بابا لره که عنوان نداره!

چن روز پیش ستی تپله از دانشگاه رفته بود نمایشگاه کتاب.تو نمایشگاه انقد حواسش به غرفه ها و کتابا بود متوجه گذر زمان نشد .یهو به خودش اومد و دید ساعت ۹ شده !! 

با کلی عجله رفت به سمت خونه و تازه ساعت ۱۰.۵ رسید . وقتی رفت تو خونه و سلام داد. بابا لره گفت بابا جان امشب دیر نکردی ؟؟؟ 

 

ستی تپله ام گفت : نه بابا مثل همیشه اومدم خونه .( ترسیده بود خواست کتک نخوره

بابا لره ام گفت : باشه بابا جان من فکر کردم که دیر کردی ! 

 

 

نه خدایی شما بگید این تو دیوار رفتن نداره ؟؟؟ مگه میشه بابای ادم یادش بره دخترش چه ساعتی بر میگرده خونه !!( البته نرفتم ت و دیوار ٬چون کلی حال کردم که بابام انقد بهم اعتماد داره ) 

------------------------------- 

پی نوشت : به بزرگیه خودتون ببخشید اگه مه همیشه نبود ٬ آخه از خونه نمیتونم نت بیام واسه همین تو محل کارم تایپ کردم اینه که عجله ای شد .